معصومه عظیمی پارسا | نویسنده
22 شهریور 1399 1399-06-22 23:00معصومه عظیمی پارسا | نویسنده
معصومه عظیمی پارسا | نویسنده
امروز میخواهم سرکار خانم معصومه عظیمی پارسا نویسنده قصه نازگل رو بهتون معرفی کنم
تقریبا تابستان 98 با ایشان در یک دورهمی که برای دیجیتال مارکتینگ بود آشنا شدم ،
و بعد از چند جلسه که در این دورهمی ها ایشان را دیم متوجه شدم که
در مسیر رسالت خودشان فعالیت دارند،
برای همین تصمیم گرفتم تا در قسمت زنان موفق وب سایت کامیاب سرگذشت ایشان را با شما به اشتراک بگذارم
در ادامه مسیر موفقیت خانم معصومه عظیمی پارسا را میخوانید
معصومه عظیمی پارسا | نویسنده
تا در طلب گوهر کانی کانی
تا در هوس لقمه نانی نانی
این نکته رمز اگر بدانی دانی
هر چیز که در جستن آنی آنی
همیشه عاشق درسهای تاریخ و تعلیمات اجتماعی بودم.
از همان دوران نوجوانی زنگ تاریخ بهترین ساعتهای مدرسهام بود
و من با عطش سیری ناپذیر به درسهای دبیرمان گوش میدادم.
داستان شجاعتها و ترسها، شکستها و پیروزیها.
اما این خوشی چندان دوام نیاورد. خانوادم بخاطر نمراتم راضی نشدم که در دبیرستان رشته علوم انسانی را انتخاب کنم. آخه بچه درسخوان ها که انسانی نمیخوانند!
با سرخوردگی و اجبار رشته تجربی رفتم. گرفتار زیست و فیزیک و شیمی و جبر زمانه شدم!
ثلث اول شاگرد زرنگ پارسال 4 تا تجدید آورد. اما مادرم همچنان اصرار داشت که ادامه بدهم. فکر میکرد با گذشت زمان عشق من به درس خواندن بر میگردد. اما برنگشت و من چهارسال تمام با عذاب به مدرسه رفتم.
موقع کنکور سراسری با اصرار رشته تجربی شرکت کردم
ولی در کنکور دانشگاه آزاد در رشته مورد علاقم ثبت نام کردم.
و با اینکه چیزی نخوانده بودم رشته علوم اجتماعی قبول شدم.
بعد فارغ التحصیلی وارد دنیای کار شدم. توی یک کار نامرتبط با رشتهام، در یک شرکت قطعهسازی خودرو. ابتدا به عنوان بازرس کنترل کیفیت و بعد از یکسال به عنوان کارشناس تضمین کیفیت کار کردم. کاری که 7 سال ادامه دادم. اولش کارهایی برایم جدید بود و چون یادگیری داشتم هیجانانگیز هم بود.
اما بعد از چند سال آموزش متوقف شد و رشدی نداشتم تا اینکه سرانجام استعفا دادم. یکسال بیکار بودم. بعد در یک شرکت واردات دارو به عنوان مدیرداخلی مشغول به کار شدم. و چهار سال کار کردم. کاری که اصلا با روحیهام سازگار نبود. اما شرایط کار مناسب نبود و من هم طاقت بیکاری را نداشتم.
فکر ادامه تحصیل افتادم و در کنکور رشته مورد علاقهام شرکت کردم.
حالا ساعتهای زیادی را برای خواندن درسهایی که سالها از آنها دور بودم میدزدیم. تلاشهایم مثمرثمر واقع شد و در دانشگاه تهران قبول شدم.
روزهایم دیگر با برنامه پیش میرفت. تا به خودم آمدم دوسال فوقلیسانسم در یک چشم برهم زدن تمام شد. اما نتوانستم توی شغل مورد علاقم کاری با درآمد ثابت پیدا کنم.
در همین زمان شرکتی که کار میکردم دچار بحران مالی شد
و برای ادامه همکاری به یکی دیگر از شرکتهای تابعه نقل مکان کردم. ماهیت کارم تغییری نکرده بود. وقتم را با کسالت میگذراندم. تا اینکه باز به سرم زد به سراغ درس و کتاب برم. سازمان مدیریت صنعتی که فاصله چندانی با محل کارم نداشت بدون کنکور دانشجو میپذیرفت. دلم میخواست جای جدیدی را برای آموزش تجربه کنم.
با اینکه خیلی از اطرافیانم بهم میگفتند چرا از درس خواندن دست برنمیداری،
اما انگیزهای من را به جلو هل میداد. میدانستم که یکروزی کار مورد علاقم را پیدا میکنم.
بازهم روزهایم رنگینکمانی شده بود و با شوق و ذوق به سرکلاس میرفتم.
کارهای گروهی که توی کلاس انجام میدادیم انگیزه زیادی را به هم میداد.
به خیلی از اساتید و دوستان ماجرای خودم را گفتم و از آنها برای پیدا کردن شغل جدید کمک خواستم. اما دریغ از یک پیشنهاد!
سال 1393 بود که مادرم به بستر بیماری رفت.
سرطان روده با بیماری دیابتی که سالها دست به گریبانش بود،
توانش را کم کرده بود و مادرم سه ماه بعد فوت کرد.
دنیا روی سرم خراب شده بود. دلم میخواست از همه چیز و همه کس فرار کنم. روزها میگذشت و من حس و حال هیچ کاری را نداشتم.
بعد از چند ماهی به خودم آمدم و شروع کردم به رزومه پر کردن و مصاحبه رفتن. اما انگار بیهدفیم توی مصاحبههایم هم عیان بود که هیچ کدام را قبول نشدم. البته چندتایی به مصاحبه دوم و سوم هم رسید اما در هیچ یک پذیرفته نشدم!
سال 1394 بدون یافتن کاری جدید استعفا دادم. یک کار پروژهای چند ماهه برای یک شرکت انجام دادم اما بخاطر بدحسابیشان از همکاری انصرف دادم.
سال بعد از طریق یکی از دوستانم به عنوان مدیر یک مجموعه ورزشی قسمت بانوان استخدام شدم. دوسالی هم در این مجموعه کار کردم.
بعد از 18 سال کار کارمندی دیگه بریده بودم، دلم میخواست برای خودم کار کنم. اما چه کاری؟
راستش سالها بود که خروس خوان نشده بود از خانه میزدم بیرون و تا پاسی از شب سرکار بودم،
اطرافیان بهم پیشنهاد کردن که تو اینهمه صبر کردی دو سال دیگر هم دندان روی جگر بگذار
تا با 20 سال سابقه بازنشسته بشی، اما دیگه یک روز هم تحمل کارمندی را نداشتم،
از وقتی یادم میاد همیشه تصمیماتم عجولانه و بیپروا بوده است و اعتراف میکنم
تا دلت بخواهد شکست هم خوردهام، اما پیشمان نیستم.
معصومه عظیمی پارسا | نویسنده
بعد از یک ماه سرو کله زدن با مدیرم سرانجام 31 تیرماه 97 بود که
کار برای دیگران رو به اهلش سپردم.
همان شب اول یکی از اقوام نزدیک پیشنهاد داد کار بازاریابی محتوا را برایش انجام دهم.
اصلا تجربهای در این کار نداشتم.
اطلاعاتم در حد چند کتابی بود که در دوره MBA سازمان مدیریت صنعتی چند سال قبل خوانده بودم،
اما از آنجایی که هوس تجربهای متفاوت کرده بودم، دل به دریا زدم و قبول کردم.
اولش یک کانال تلگرام زدیم و چند هفته اول به کار تولید محتوا مشغول بودیم،
کتابها و سایتها را زیرو رو میکردیم، بعد هم شروع به تبلیغ کانال کردیم.
هزینهها بالا و بازخورد کمی داشتیم. تصمیم گرفتیم پیج اینستاگرام مان را راه بندازیم.
از اینستاگرام هم خیلی سر در نمیآوردم.
قرار بر این شد که کار پیجمان را یک کارشناس از بچههای تیم سایت انجام دهد.
متاسفانه بعد از چند ماه از آن هم بازخورد نگرفتیم و هزینهها همینطور بالا میرفت.
تصمیم گرفتیم تبلیغ بازاریابی را حضوری انجام بدهیم.
ولی همچنان دخلمان به خرجمان نمیرسید و کم کم ناامید شدیم.
پایان سال 97 بود که دست از کار کشیدیم.
اوایل سال 98 به پیشنهاد یکی از دوستان مسئولیت پیج اینستاگرام دوستی را برعهده گرفتم.
قرار بود که حقوقم پورسانت فروش باشد.
از تجربه قبلی درسهای زیادی گرفته بودم.
صبح تا شب مشغول یادگیری و تولید محتوا بودم.
حتی ترس از دوربین را هم کنار گذاشتم و برای معرفی محصول جلوی دوربین رفتم.
پادکست درست کردن را هم شروع کردم.
علاقه به گویندگی را از سالهای نوجوانی داشتم.
برای پیشرفت در کار فیلم تبلیغاتی هم ساختم.
چند ماهی گذشته بود، اما هنوز درآمد درستی نداشتم.
تا اینکه 7 مرداد پارسال(1398) توی یک جلسه با آقای شاهین کلانتری آشنا شدم.
آنقدر ایشان در مورد نوشتن با عشق صحبت کردند که از همان لحظه علاقه به نوشتن در دلم جوانه زد. غروب آنروز اولین پستم اینستاگرامم را در صفحه خودم هوا کردم.
با نوشتن، کم کم خاطرات و دلبستگیهایی را که زیر خروارها خاک مدفون شده بود بیدار شدند. وقتی قرار شد که روی یک موضوع خاص در سایتم بنویسم، من برابری جنسیتی را انتخاب کردم. تحقیق و نوشتن از حقوق زنان پازل گم شده زندگیم بود.
حالا ساعتهای زیادی را میان کتابها و مقالات مربوط به زنان طی میکنم.
این کار باعث شد خیلی از ترسهایم را کنار بگذارم. وبینار برگزار کنم. لایو اجرا کنم و پادکست درست کنم.
راستی به تازگی برای یک نشریه هم شروع به نوشتن کردم.
کامیاب: از اینکه وقت گذاشتی و این مطلب رو خوندی از شما ممنونم،
اگر نظری درباره سرگذشت خانم عظیمی پارسا داری در قسمت نظرات برامون بنویس
راستی به وب سایت خانم معصومه عظیمی پارسا یه سر بزن
قصه نازگل رو حتما بخون
لینک کوتاه: https://kaamyab.ir/?p=1523