وبلاگ

کتاب حکایت آن که دلسرد نشد

معرفی کتاب

کتاب حکایت آن که دلسرد نشد

کتاب حکایت آن که دلسرد نشد

که شامل بیست و پنج فصل است ،

حکایت مرد جوانی است که بدنبال ثروتمند شدن با مردی عارف و فیلسوف آشنا می شود

که رموز موفقیت را به او می آموزد.

The story is that it was not discouraged


آدمهای واقعا خردمند و پولدار در این جهان طوری زندگی می کنند
که انگار هر روز آخرین روز زندگیشان است
و باید ضروری ترین کار را انجام دهند.

بیشتر آدم ها در نوعی بی خبری همیشگی زندگی می کنند .

آنها همیشه امیدوارند که چیزی اتفاق بیفتد
و زندگیشان را دگرگون کند .
آنها هرگز نمی دانند که همه چیز از خودشان آغاز می شود
و خود مسئول زندگیشان هستند .

مارک فیشر نویسنده کتاب حکایت آن که دلسرد نشد معتقد است ؛


انسانهای فوق العاده ، چنان زندگی می کنند که گویی نه تنها زندگی خود ،
بلکه چندین زندگی دیگر را هم درون خود دارند .


این است که بعضی از نوابغ از همان کودکی ، بلوغ خود را آشکار می کنند .
در واقع آنها خود را از زندگی های قبلی برای این زندگی آماده کرده اند .
و گاهی حتی از چندین زندگی قبل این کار را آغاز کرده اند .

فیشر در جایی دیگر از کتاب حکایت آن که دلسرد نشد می گوید :


«…دردها و بدبختی ها از روی رحمت برایمان فرستاده می شود
تا به خود واقعی مان پی ببریم و نیروی واقعی درونمان را بیابیم .
شادی های معمولی نمی گذارد آنها را کشف کنیم .
آنهایی که امتحان می شوند ،
آدم های خوش اقبالی هستند ،
اما وقتی خود واقعی شان را کشف کنند ، 
شادی از راه می رسد …»

بخشی از کتاب حکایت آن که دلسرد نشد :

جان بلیک، جوان سی دو ساله،
 با قدی نسبتاً کوتاه اما ظاهری فعال و پرجنب و جوش
وقتی در آپارتمان به هم ریخته‌اش در بروکلین چشم از خواب گشود،
متوجه شد که ساعت نه و نیم است.

دیرش شده بود.
یا ساعت زنگ نزده بود یا شب قبل،
یادش رفته بود تنظیم‌‌اش کند.


وقتی برای دوش گرفتن نبود مشتی آب سرد به صورتش زد،
شانه‌‌ای را با عجله لای موها دواند، یک ویتامین ث قورت داد

و بعد در فکر این که در طول روز به انرژی بیشتری نیاز خواهد داشت،
دومی را و آخر سر سومی را هم برای این که ممکن است برایش خوش‌یمن باشد.

به سرعت لباس‌‌هایش را که شب قبل با حواس‌پرتی روی صندلی پرت کرده بود
و هنوز کراوات دور یقۀ پیراهن آویزان بود،
مثل بلوز از سرش پایین کشید و پوشید.


فورد موستانگ قدیمی مدل ۶۵ اش که برایش حالتی مقدس داشت در استارت چهار بالاخره روشن شد.

پیش خود فکر کرد
«مثل اینکه امروز از روزهایی خواهد بود که آدم پشیمان می‌‌شود
که چرا اصلاً از راختخواب بلند شده.»


(این جمله خیلی از افراد عادی جامعه امروزی ما است-“کامیاب”)

لوئیس، منشی جان در موسسۀ تبلیغاتی گلدستون
که در ساختمان قدیمی اما کاملاً بازسازی شده‌‌ای
در خیابان مدیسون قرار داشت و جان این چند سال اخیر را
به عنوان نویسنده در آن کار می‌‌کرد، با نگرانی به او روز به خیر گفت.


«کجایید شما؟

گلدستون خون خونش را می‌‌خورد.

همه جا را دنبالتان گشته.
جلسه پنج دقیقه دیگر شروع می‌‌شود و او حتماً می‌‌خواهد
قبل از جلسه شما و گِیت را ببیند.»

جان زیر لب گفت «زنگ ساعت» و رفت توی اتاقش،
پرونده‌‌ها و کاغذهای تلمبار شده روی میز را این ور و آن ور کرد.

منشی پشت سرش وارد اتاق شده بود.

جان پشتش را به او کرد و گفت: «این پروندۀ کوپر کجاست؟»

در ادامه کتاب حکایت آن که دلسرد نشد می خوانیم:

جان مدتی بود احساس دلشوره داشت .

فکر می کرد اگر بیشتر وقت تلف کند دیگر دیر خواهد شد.
می ترسید او هم مثل خیلی از همکارانش که درگیر و دار روزمرگی
قدرت خلاقیت خود را از دست داده و به مرده تبدیل شده اند ، از بین برود.
آرزو داشت مؤسسه تبلیغاتی خودش را تاسیس کند
یا یک فیلمنامه بنویسد .
اما شجاعت رفتن دنبال این کارها را نداشت .
احساس می کرد به دام افتاده است.


کتاب حکایت آن که دلسرد نشد

منبع : کتاب آن که دلسرد نشد اثر مارک فیشر

لینک کوتاه : https://kaamyab.ir/?p=1426
https://kaamyab.ir/the-instant-millionaire/

دیدگاه خود را اینجا قرار دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

فیلدهای نمایش داده شده را انتخاب کنید. دیگران مخفی خواهند شد. برای تنظیم مجدد سفارش ، بکشید و رها کنید.
  • عکس
  • شناسه محصول
  • امتیاز
  • قیمت
  • در انبار
  • موجودی
  • افزودن به سبد خرید
  • توضیحات
  • محتوا
  • عرض
  • اندازه
  • تنظیمات بیشتر
  • نویسنده
  • قسمت
  • زبان
Click outside to hide the comparison bar
مقایسه